بيضايي
هنرمندي برگونه اساطير
مهرداد حجتي
همين ديروز سالگرد تولدش بود. عادت كردهايم انسانهاي بزرگ را ناميرا تصور كنيم. جاودانه. بيضايي براي من اين گونه بود. از همان كودكي كه با كتاب داستان «حقيقت و مرد دانا»ي او آشنا شدم. كتاب را كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان منتشر كرده بود، با نقاشيهايي از مرتضي مميز. فيلم كوتاه «امو سبيلو» را هم ساخته بود. براي ما كه هنوز كودك بوديم. بعد هم فيلم نيمه بلند «سفر» با موسيقي فولكلور تركمن. موسيقي مرا جادو كرد، همان طور كه تصاوير غريب فيلم كه مهرداد فخيمي فيلمبرداري كرده بود. همه چيز فيلم غريب بود. بيضايي بيآنكه خود خواسته باشم از همان كودكي وارد زندگيام شده بود. بعدها كه بزرگتر شدم، بيضايي هم در من رشد كرد. رگبار، كلاغ، چريكه تارا، مرگ يزدگرد، باشو غريبه كوچك، شايد وقتي ديگر، مسافران، سگكشي، وقتي همه خواب بوديم و... بيضايي هميشه بود. نه در يك گوشه زندگي، كه در طول زندگي. آخرين بار او را در خانهاش در آجودانيه ديدم. ملاقات نه چندان شادي بود. مقدمات سفرش را چيده بود. كاملا دلخسته بود. تئاترش از صحنه برچيده شده بود! با اينكه از آن به شدت استقبال شده بود. به توقيف آثارش از همان سال 58 عادت كرده بود. بعد هم كه مدام تكرار شده بود. چريكه تارا، مرگ يزدگرد و باشو غريبه كوچك و... هنگامي كه فيلمنامه شايد وقتي ديگر را نوشته بود، در جمعي به ما گفته بود: ديگر داشت فيلمسازي از يادم ميرفت. اين فيلمنامه را فقط براي اينكه اجازه بدهند فيلم بسازم، نوشتم. اما بابت همين هم آزارم دادند. بيش از 20 بار مجبور به بازنويسیاش كردند!» او صادقترين هنرمند روشنفكري بود كه ميشناختم. هرگز دروغ نگفت. هرگز تملق نگفت. هرگز سر خم نكرد. او از همان ابتدا سربلند زندگي كرد، سربلند كار كرد و سربلند از دنيا رفت. با درگذشت او، كمر هنرهاي نمايشي ايران شكست. جاودانه مرد باشكوه سينما و تئاتر ايران. اسطورهشناسي كه خود به اساطير ميمانست. يادش گرامي.